مجله صوفی شماره ۴۲
از: دکتر محمود روحالامینی
واژه “دیوانه”، ترکیبی است از واژه “دیو” و “آنه” پسوند اتصاف و نسبت. دیو در زبانهای هند و اروپایی به معنی خدا، و در زبان فارسی، از زمان زردشت به بعد، به معنی آورنده و دارنده بدیها و زشتیها است و به گفته فردوسی: «تو مر دیو را مردم بد شمار.»
در فرهنگهای فارسی واژه “دیوانه”، به معنی دیو دیده، جنی، سودائی، نادان و مقابل فرزانه آمده است. دیوانگان را برای اینکه مزاحمتی در جامعه ایجاد نکنند، به بند و زنجیر میکشیدند : «دیوانه همان به که بود اندر بند». و دیوانهای که در بند و زنجیر نبود، در کوی و بازار، دستخوش سرگرمیو بازی کودکان قرار میگرفت. سنگزدن کودکان به دیوانگان معروف، و مضمون بسی از شعرها است :
طفلان شهر، بیخبرند از جنون ما یا این جنون هنوز سزاوار سنگ نیست
یا:
من به ویرانه غم مرده و طفلان هرسو سنگ در دست که دیوانه نیامد بیرون
در ادبیات فارسی، ناآرامیهای عشقی و دلدادگی را به دیوانگی تشبیه و تعبیر میکنند. ترکیبهای اصطلاحی « دیوانه عشق»، «دل دیوانه» در شعر فارسی بسیار است:
در خرمن صد زاهد و عاقل زند آتش این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
در داستانها، تمثیلها و طنزها، “دیوانه” مفهومیدیگر دارد.
بدین معنی که بسیاری از اندیشهها، مضمونها، و اظهارنظرها، که گفتنش از دید اجتماعی، سیاسی، اعتقادی یا اخلاقی مقدور نیست، از زبان دیوانگان میگفتند (و میگویند). بیان اینگونه اندیشهها و مضمونها- هر چند هم گستاخانه و بیپروا مینمود مورد پسند عام و خاص قرار میگرفت و از بازخواست در امان بود. گفتههایی که به بهلول نسبت میدهند، و آنچه در کتاب الطائف الطوایف[۱] از زبان دیوانگان آمده، گواه این نظر است. در این داستانها، و تمثیلها، خندهای را که گفتار دیوانگان بر لب میآورد، لطیف، هوشمندانه، بیباکانه، و واقعبینانه است، به مصداق ضربالمثل معروف: «حرف راست را از دیوانه بشنو».
ادبیات عرفانی که معیارهای اجتماعی و منطقی را به گونهای دیگر میبیند و به گفته حافظ « از خلاف آمد عادت» کام میطلبد. طبعا دیوانه را در خور بند و زنجیر ندانسته و از زبان دیوانگان گفتار فرزانگان، عرضه میدارد:
گفت که دیوانه نهای، لایق این خانه نهای رفتم و دیوانه شدم ، سلسله بندنده شدم
یا:
ورای طاعت دیوانگان زما مطلب که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
با توجه به این مفهومها و معیارها است، که در داستانها و تمثیلهای کتابهای فریدالدین محمد عطار نیشابوری، بر زبان دیوانگان سخن بسیار رفته، از جمله در منطقالطیر[۲]، پانزده تمثیل داستانی از زبان دیوانه آمده، دیوانهای که به گفته عطار:
او چو دیوانه بود از شور عشق میرود بر روی آب از زور عشق
خوش بود گستاخی او خوش بود زانکه آن دیوانه چون آتش بود
در ره آتش سلامت کی بود مرد مجنون را ملامت کی بود
چون تو را دیوانگی آید پدید هر چه تو گوئی ز تو بتوان شنید
(منطقالطیر عطّار، ص ۱۵۳)
این چهارده داستان تمثیلی را میتوان به سه دسته تقسیم کرد:
الف: خطاب به پادشاهان.
ب: خطاب به خداوند.
ج: پاسخ به پرسشها، به فرزانگی.
الف: خطاب به پادشاهان
اظهار نظر، حقیقتگویی و انتقادی که متفاوت با خواست پادشاهان، حاکمان و خواجگان باشد، در حکومتهای مطلقه جایی ندارد و به گفته سعدی:
خلاف رای سلطان رای جُستن بود از جان شیرین دست شستن
شاعران و نویسندگان، تنها از زبان دیوانگان و در لباس دیوانگان میتوانستند در شعرها و نوشتههای خود سخنی «بر خلاف رای سلطان» بر زبان آرند. سخن دیوانگان رنگی طنز آمیز دارد، و گستاخی دیوانگان خنده بر لب میآورد، و چهره غضب را میپوشاند. چهار داستان تمثیلی از پانزده حکایت منطقالطیر که از زبان دیوانگان است، خطاب گستاخانه و بی پروایانه به سلطان سنجر و سلطان محمود و خواجهای متکبر و نودولتی بازاری است.
۱- شیخ غوری، در زیر پل در جمع دیوانگان قرار میگیرد. از قضا، سلطان سنجر، با خیل و حشم از آنجا میگذرد. عنان میکشد و میپرسد: چه گروه و قومیدر زیر پلاند؟
شیخ گفتش بی سر و بی پا همه از دو بیرون نیست جان ما همه
گر تو ما را دوست داری بر دوام زود از دنیا برآریمت مدام
ور تو ما را دشمنی نه دوست دار زود از دینت برآریم، اینت کار
دوستی و دشمنی ما را ببین پای در نه خویش را رسوا ببین
گربه زیر پل در آیی یک نفس وارهی زین طمطراق و زین هوس
تنها دیوانهای میتواند، سلطان را «رسوا» خطاب کند و بگوید: اگر در زیر پل، به جمع دیوانگان بپیوندی از هوی و هوس میرهی، و تنها در پاسخ به دیوانگان است که:
سنجرش گفتا، نیم مرد شما حب و بغضم نیست در خورد شما
نه شما را دوستم نه دشمنم رفتم اینک تا نسوزد خرمنم[۳]
واقعیتهای تاریخی هرگز نشان نداده است که پادشاهی را رسوا» بنامند و او با گوینده دشمنی نکند، و بیتفاوت، بگذارد و برود.
۲- هنگامیکه پادشاهان از راهی میگذشتند، غلامان و نگهبانان، با نیزههایی که به آن «دورباش» میگفتند، پیشاپیش شاهان میرفتند تا کسانی را که میخواستند به کوکبه پادشاهی نزدیک شوند، از سر راه دور کنند. تنها یک دیوانهِ ویرانه نشسته میتواند او را «دون همت» بخواند:
شد مگر محمود در ویرانهای دید آنجا بی دلی، دیوانهای
سر فرو برده به اندوهی که داشت پشت زیر بار آن کوهی که داشت
شاه را چون دید گفتش دور باش ورنه بر جانت زنم صد دورباش
تو نه ای شاهی، که تو دون همتی در خدای خویش کافر نعمتی
گفت : … (منطقالطیر عطّار، ص ۱۹۹)
۳- هنگامیکه خواجه ای ثروتمند صاحب غلامان و کنیزان فراوان، بارگاه سر به فلک کشیده از درگاه خداوند (طلب رحمت) میکند، تنها دیوانه ای جرأت میکند که بگوید:
تو ز ناز خود نگنجی در جهان میخرامیاز تکبر هر زمان
منظری سر بر فلک افراشته چار دیوارش به زر بنگاشته
ده غلام و ده کنیزک کرده راست «رحمت» اینجا کی بود بر پرده راست
خود تو بنگر تا تو با این جمله کار جای رحمت داری، آخر شرم دار
گر چو من … (منطقالطیر عطار، ص ۱۱۵)
۴- در ادبیات فارسی، خودنمائی، تکلف، ثروت نمائی، از صفتهای نو دولتان و بازاریان است. هنگامیکه بازاری مردی خودپسند، «سرای زرنگار» میسازد و با «اعجب و طرب» برای دعوت خاص و عام به هر سو میدود، که بیایند و سرای او را ببینند. تنها از زبان دیوانه است که میشنویم : « باید به سرای زراندودت رید، و من فرصت آن را ندارم.»
کرد آن بازاری آشفته کار از سر عجبی، سرایی زرنگار
عاقبت چون شد سرای او تمام دعوتی آغاز کرد از بهر عام
خواند خلقی را به صد ناز و طرب تا سرای او ببینند ای عجب
روز دعوت، مرد بی خود میدوید او از قضا دیوانهای او را بدید
گفت خواهم این زمان کآیم بتگ بر سرای تو ریم ای خام رگ
لیک مشغولم، مرا معذور دار این بگفت و گفت زحمت دور دار
(منطقالطیر، ص ۱۲۱)
ب: خطاب دیوانه به خداوند
در ادبیات عرفانی تسلیم و رضا است به هر چه او خواهد و کند.
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جُد ای عجب من عاشق این هر دو ضد
پرخاش، اعتراض، گله، عتاب نسبت به خداوند، تنها از زبان «دیوانه» شنیده میشود. از دیوانه شنیده میشود، آنچه از «مجنون» شنیده نمیشود. پنج داستان تمثیلی از پانزده حکایت منطقالطیر، از زبان دیوانگان در این زمره است.
۱- دیوانهای برهنه، گرسنه، بی پناه، که میبیند دیگران پوشاک آراسته دارند،
گفت :
یارب جُبّهای ده محکمم همچو خلقان دگر کن خرمم
هاتفی ندا میدهد، که: برو در آفتاب بنشین، تا گرم شوی. دیوانه پاسخ میدهد : چرا عذابم میدهی، بارخدایا، بهتر از آفتاب جبّهای نداشتی که به من بخشی؟ باز ندا میرسد که: برو ده روز صبر کن، بیگفتگو به تو یک جبّه میبخشم. دیوانه ده روز صبر میکند. روز دهم مردی آمده و جبّهای ژنده و سوخته و پر وصله، که صد هزاران پاره بروی بیش بوده به ویمیدهد.
مرد مجنون گفت ای دانای راز ژندهای بر دوختی زان روز باز
در خزانهات جامهها جمله بسوخت کاین همه ژنده، همیبایست دوخت
صدهزاران ژنده بر هم دوختی این چنین درزی، زکه آموختی
کار آسان نیست … (منطقالطیر ، ص ۹۹)
۲- دیوانهای ژندهپوش، گرسنه و برهنه، روزی در خراسان جمعی سپاهی را دید با پوشاک آراسته ، اندام سالم، چابک و مشک بوی:
هر یکی در گوش درّی شب فروز شب شده در عکس آن دُر، همچو روز
با کلاه شعشعه، باطوق زر سر به سر سیمین برق زرین سپر
با کمرهای مرصّع بر میان هریکی را نقره خنگی زیر ران
با شگفتی، پرسید، که اینان کیانند؟ گفتند که این سواران کهمیبینی بندگان و غلامان حاکم و عمید شهرند.
چون شنید این قصه آن دیوانه، زود اوفتاد اندر سر دیوانه دود
گفت: ای دارنده عرش مجید بنده پروردن بیاموز از عمید
گر ازو دیوانهای … (منطقالطیر عطّار، ص ۱۵۴)
۳- داستان دیوانهِ برهنهِ سرگشتهای را که از برف و باران به ویرانهای پناه برد، به تمامیاز زبان عطار بشنوید:
گفت آن دیوانه تن برهنه در میان راه میشد، گرسنه
بود بارانی و سرمائی شگرف تر شد، آن سرگشته از باران و برف
نه نهفتی بودش و نه خانهای عاقبت میرفت تا ویرانهای
چون نهاد از راه در ویرانه گام بر سرش آمدهمیخشتی زبام
سر شکستش خون روان شد همچو جوی مرد سوی آسمان بر کرد روی
گفت: تا کی کوس سلطانی زدن زین نکوتر خشت نتوانی زدن
(منطقالطیر عطّار، ص ۱۵۴)
۴- وقتی در مصر قحطی روی داد. مردم در حالی که کلمه نان بر زبان داشتند، از گرسنگی میمردند. راهها پر از مردگان بود. نیم زندهها، مردهها را میخوردند. دیوانهای که این بینانی و مردن مردم را دید، به درگاه خدا رو آورد و گفت: تو که رزق همه را نداری کمتر بیافرین:
خاست اندر مصر قحطی ناگهان خلق میمردند و میگفتند نان
جمله ره، خلق بر هم مرده بود نیم زنده مرده را میخورده بود
از قضا دیوانهای چون آن بدید خلق میمردند و نامد نان پدید
گفت: ای دارنده دنیا و دین چون نداری رزق کمتر آفرین
هر که او … (منطقالطیر، ص ۱۵۵)
۵- سرانجام، در آخرین داستان گستاخیهای دیوانه نسبت به خداوند، عطار، دیوانه را در نا آگاهی رها نمیکند، او متوجه اشتباه خود شده ، و پوزش میطلبد.
هر که او گستاخ این درگه شود عذر خواهد باز چون اگه شود
در این داستان تمثیلی، دیوانهای که از سنگ کودکان، خونچکان، به دنبال پناهگاه به هر سو، میدوید، در راه به گلخنی تاریک پناه برد، تا از سنگ کودکان در امان باشد. در گوشه گلخن روزنهای بود. از آن روزن تگرگی بر سرش خورد. پنداشت که سنگ کودکان است، زبان به دشنام و بیهوده گویی گشود.
چون تگرگ از سنگ مینشناخت باز کرد بیهوده زبان خود دراز
داد دیوانه بسی دشنام زشت کز چه اندازند بر من سنگ و خشت
در این میان باد در گلخن را گشود و روشنایی به درون افتاد، در روشنایی، دیوانه دانههای تگرگ را دید، از دشنامدادن به کودکان دلگیر شد و:
گفت یا رب تیره بود این گلخنم سهو کردم، هر چه گفتم، آن منم
گر زند دیوانهای، این شیوه لاف تومده از سرکشی با او مصاف
تو زنان (زبان) از شیوه او دور دار عاشق و دیوانه را معذور دار
(منطقالطیر عطّار، ص ۱۵۶)
ج- پاسخ به پرسشها، به فرزانگی
دیوانهای که در برابر عظمت خداوندی گستاخ است و در برابر حشمت پادشاهی سری نترس دارد، به پرسشهایی درباره این جهان و آن جهان با فرزانگی پاسخ میدهد. شش داستان تمثیلی از پانزده حکایت دیوانگان منطقالطیر در این زمینه است.
۱- کسی از دیوانه ای پرسشی میکند، که مدعیان عقل و دانایی در پاسخش مانده اند. از دیوانه چیستی دو عالم را میپرسد. پاسخ میشنود که پست و بالای دو جهان قطره آبی است نا استوار:
کرد از دیوانهای مردی سؤال کاین دو عالم چیست با چندین خیال
گفت کاین هر دو جهان بالا و پست قطرهای آبست نه نیست و نه هست
گشت از اول قطرهای آب آشکار قطره آب است با چندین نگار
هر نگاری کان بود بر روی آب گر همه زآهن بود گردد خراب
هیچ چیزی نیست زآهن سخت تر هم بنابر آب دارد در نگر
هرچه را بنیاد بر آبی بود گر همه آتش بود خوابی بود
کس ندیدست آب هرگز پایدار کی بود بر آب بنیاد استوار
(منطقالطّیر عطّار، ص ۴۹)
۲- آرزوی عمر زیاد و «یار خضر بودن» زبان حالی همگانی است که: «گذار بر ظلمات است خضر راهی کو» و به سفارش – حافظ: «قطع این مرحله بیهمرهی خضر مکن» و سرانجام:
مگر خضر مبارک پی در آید زیُمن همتّش این ره سر آید
ولی، دیوانهای عالی مقام پیدا میشود، که در پاسخ حضرت خضر که میپرسد: «رای آن داری که باشی یار من؟»، بگوید، نه! بهتر است از هم دور باشیم.
بود آن دیوانهای عالی مقام خضر با او گفت ای مرد تمام
رای آن داری که باشی یار من گفت با تو بر نیاید کار من
زانکه خوردی آب حیوان چند راه تا بماند جان تو تا دیرگاه
من در آنم تا بگویم ترک جان زانکه بیجانان ندارم برگ آن
چون تو اندر حفظ جانی ماندهای من به تو هر روز جان افشاندهای
بهتر آن باشد که چون مرغان ز دام دور میباشیم از هم والسّلام
(منطقالطّیر عطّار، ص ۴۵)
۳- روزی “عزیزی نامدار” بر دیوانهای گذر کرد. و او را صاحب “اهلیتی” دانست که آن اهلیت، جمعیتی را به همراه دارد. دیوانه مینالد، که من از کیک و مگس خلاصی ندارم، چگونه ممکن است که جمعیتی بیابم. روزها از مگس در عذابم و شبها از حمله کیک خواب ندارم. چکنم، از نیش پشهای (سارک) هم چون نمرود، از “حبیب” نصیب ندارم.
بود در کُنجی یکی دیوانه خوار پیش او شد آن عزیز نامدار
گفت میبینم ترا اهلیتی هست در اهلیت، جمعیتی
گفت کی جمعیتی یابم ز کس چون خلاصم نیست از کیک و مگس
جمله روزم مگس دارد عذاب جمله شب نایدم از کیک خواب
نیم سارخکی(پشهای) چو در نمرود شد مغز آن سرگشته دل، پر دود شد
من مگر نمرود وقتم کز حبیب کیک و سارخک و مگس دارم نصیب
(منطقالطّیر عطّار، ص ۱۰۰)
۴- نیمه شبان، دیوانهای گریهکنان، دنیا را به تصویر میکشد: دنیا چون ظرف سربسته است، که ما از جهل و هوس در آن سودا میپزیم. هنگامیکه مرگ سر این ظرف بردارد، هر کس پر و بالی دارد به سوی جاودانگی پرواز میکند و آنکه ندارد، در بلا بر جای ماند:
نیم شب دیوانهای خوش میگریست گفت این عالم بگویم من که چیست
حقّهای سر بر نهاده، ما در او میپزیم از جهل خود سودا در او
چون سر این حقّه برگیرد اجل هر که پر دارد بپرّد تا ازل
وانکه او بیپر بود در صد بلا در میان حقّه ماند مبتلا
مرغ همت را … (منطقالطّیر عطّار، ص ۱۴۸)
۵- دیوانهای بود، از همگان روی برتافته، و روز و شب با پلنگان در کوه بسر میبرد. زندگی با پلنگان گاه، چنان دامن از دستش میبرد، و حالتی مییافت، بیاندوه، بیانبوه و در خود گم شده:
بود مجنونی عجب، در کوهسار با پلنگان روز و شب کرده قرار
گاه گاهش حالتی پیدا شدی گم شدی در خود کسی کانجا شدی
بیست روز آن حالتش برداشتی حالت او حال دیگر داشتی
بیست روز از صبحدم تا وقت شام رقص میکردی و برگفتی مدام
هر دو تنهاییم و هیچ انبوه نه ای همه شادی و هیچ اندوه نه
گر بمیرد… (منطقالطّیر عطّار، ص ۱۶۷)
۶- دیگر بار، عزیزی، چیستی عالم را از دیوانهای میپرسد. دیوانه پاسخ میدهد که: این عالم پر نام و ننگ، نخلی گونهگون رنگ را ماند. به این نخل صد رنگ هر کس دست بمالد، تنها یک نوع موم و شیره به دستش میرسد:
گفت آن دیوانه را مردی عزیز چیست عالم شرح ده این مایه چیز
گفت هست این عالم پر نام و ننگ همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ
گر به دست این نخل میمالد یکی آن همه یک موم گردد، بیشکی
چون همه موم است و چیزی نیز نیست رو که چندان رنگ جز یک چیز نیست
چون یکی باشد همه نبود، دویی نه منی برخیزد اینجانه تویی
(منطقالطّیر عطّار، ص ۲۰۷)
* * *
در سال بزرگداشت عطار نیشابوری (۱۳۷۴) گفتار «دیوانگان فرزانه» را با همه خامیها و نارساییها به پایان رسانده بودم، که شنیدم، این مضمون ومطلب را، چند تن از محققان و صاحب نظران ایرانی و غیر ایرانی، به همین مناسبت نوشتهاند. و بیگمان حق مطلب را آنان ادا کردهاند. مردد شدم در ارائه آن. سرانجام با به این بیت « بسمل شیرازی» خود را راضی کردم که:
داستان عشق یک افسانه نبود بیش ولیک هر کسی طور دگر میگوید این افسانه را
هر چند به فرموده حافظ:
شرمم از خرقه آلوده خود میآید که بر او وصله به صد شعبده پیراستهام
[۱] -“لطایف الطوایف” تألیف مولانا فخرالدین علی صفی انتشارات اقبال ۱۳۵۲، باب چهاردهم فصلهای پنجم و ششم و هفتم. در لطایف از جمله میخوانیم: دیوانهای را گفتند چرا نماز نمیگزاری، گفت: زمین را این بس نیست که دائم پای بر او میزنم، که سر نیز بر او بزنم، صفحه ۴۲۳.
[۲]– ” منطق الطیر” ، فرید الدین محمد عطار نیشابوری به اهتمام دکتر سید صادق گوهرین، بنگاه ترجمه و نشر کتاب ۱۳۵۶ که سند تحقیق نگارنده در این گفتار است.
[۳]– برای پرهیز از درازا کشیدن سخن، به کتاب منطقالطیر مراجعه کنید، صفحه ۱۴۷٫
محمود روحالامینی